27 آذر 94 نوشتم :
یادگرفتی که حالابه جای آلالی بهم بگی عادله ... گرچه بهت گفته بودم دلم میخواد تا ابد صدام کنی آلالی ... صدام کنی آلالی .. که اگرزبانم لال به 50 سالگی رسیدم یادم بیاد که چطورتوبغلم بزرگ شدی ... اولین ترس از روبرو شدن با تو ... وبعد توی گستاخ قلبم روشکافتی وبهترین نقطه اش نشستی ...یادم بیاد که 24 ساله بودم که بدنیا اومدی ... که چطورمثل جوجه اردکها باهم تو حموم بازی میکردیم ... چطورباهم روتختم یا روی مبل با تمام وجود بالا وپایین می پریدیم ... وتورو، روی دستام به اوج میرسوندم وهلیکوپترمیشدی وازبالا،غربت پایینی هارو تماشا میکردی ... صدام کن آلالی ... که یادم نره با تو،چطور پرنده ی آزاد شعر فروغ بودم ... پرنده ای که روزنامه نمیخواند وقرض نداشت وآدمها را نمیشناخت ... بردیا .... هرگزاونچه رو که تمام روزهای زندگیم نتونستم به آدمهای اطرافم بفهمونم بعد از این هم نمیتونم ... تو ولی خوب فهمیدی که تو بی کسی هات به کدوم آغوش پناه ببری ...بردیا من اگر این روزهارو تاب میارم برای اینه که تو بی آغوش نمونی ... توانگشت کوچیکه ی قشنگت رو توی انگشت من قفل کن و قول بده ... زود مرد بشی ویک روز منو محکم به آغوش بکشی ... قول بده یک روزاجازه بدی به اندازه تمام اشکهایی که تو بغلم ریختی تو بغلت اشک بریزم ...قول بده فقط یک روز ... فقط یک روزکاری کنی که حس کنم تنها وبی کس نیستم ...