بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
برسام جونبرسام جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مهرک جونمهرک جون، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

هدیه ای برای تو

هفتم تیرماه ۱۴۰۲

گای وقتا برسام یا حتی مهرک... ممکنه فکر کنن من بردیارو بیشتر دوست دارم. اما من فکر نمی کنم مساله بیشتر و کمتر دوست داشتن باشه... مساله نوع و مدل دوست داشتن آدمهاست... این مشکلیه که البته خود من هم دارمش... یعنی گاهی حس می کنم توی خونه احساس متفاوتی به من دارن. روانشناسی اجتماعی میگه ما آدمهایی رو که شبیه خودمون هستن دوست داریم. خب ساده ست. چون بهتر همو درک می کنیم‌. این احساسیه که بین من و بردیا هست. مثلا من گاهی کارای برسام رو اصلا درک نمی کنم. با اینکه سعی می کنم اما نمیشه، یا مهرک رو. اما بردیا رو شبیه تر به خودم می بینم. این باعث درک ساده تری میشه. الان که داشتم اشکامو پاک می کردم یادم اومد بردیا چقد شبیه من اشکاشو پاک می کنه.....
7 تير 1402

Happy birthday boys

بردیا و برسام عزیز 😘 امروز تولد شماست...😍 بردیا امروز ده ساله میشه و برسام هفت ساله... تولدتون مبارک موش کوچولوها... امیدوارم امسال کمی عاقل تر و حرف گوش کن تر بشید. دهن مارو سرویس کردین 😆 تولدتون مبارک خردادیای خل و چل 🌹🌻😊 دوستون دارم...❤ هجدهم خردادماه هزار و چهارصد و دو شمسی
18 خرداد 1402

تاج

بردیا، برسام و مهرک عزیزم به تاریخ بیست و پنج مرداد نود و نه در حالیکه از سرما زیرپتو مچاله شده ام در خانه ییلاقی مان برایتان می نویسم. کل مرداد ماه بارندگی داشتیم و هوا سرد شده. مدتهاست که برایتان ننوشته ام و احساس می کنم که حالا فرصت مناسبی ست. شاید در آینده نامی را بخاطر بیاورید که غمگینتان کند، شاید هم نه... بسته به این است که این روزها چه احساسی داشته باشید! آن نام کرونا یا کووید ۱۹ است... امیدوارم وقتی خودتان این نوشته را می خوانید بخندید و تعجب کنید که اصلا چطور یک بیماری ساده هزاران هزار انسان در جهان را از پای درآورد. یک بیماری همه گیر در نیمه دوم سال ۹۸(۲۰۲۰ میلادی) از کشور چین آغاز شد و به سرعت مرزها را درنوردید و به تمام جهان ...
25 مرداد 1399

اولین مسابقه

بردیای کوچکم روزهایی را بخاطر می آورم که پاهایت تنها باندازه یک انگشت من بود. اولین بار که کفش به پایت کردیم را بخاطر دارم که چه اندازه احساس ناراحتی می کردی و فریاد می زدی و روی زمین به خودت می پیچیدی تا بتوانی کفش را از پاهایت جدا کنی. بخاطر می آورم که چه اندازه راه رفتن برایت دشوار بود و چه اندازه قدم هایت سست... تو بزرگ شدی... کفش پوشیدی... پاهایت زمین را لمس کردند... و حالا پیش چشمانم می دوی، می دوی و می دوی... می دانم در تماشای دویدنت تا چشم بر هم بزنم مرد بزرگی خواهی شد... این اولین تلاش تو برای پیروزی بود و من شاهد تلاش و شادی تو... من به تمامِ تو افتخار می کنم و در تمام دویدن هایت در این زندگی کنار تو خواهم بود... ...
31 شهريور 1398

خداحافظی اولین دندان

بردیا اواسط عید بود. رفته بودیم ییلاق خونه مادرجون. شب بود و داشتیم شام می خوردیم. قلم گوساله رو دستت گرفته بودی و با لذت مشغول بیرون کشیدن مغز و خوردن غضروفای قلم بودی که دیدم دندونت نیست. بهت گفتم دندونت کو؟ یهو دهنت باز موند! گفتی نیست؟ گفتم وای دندونت کنده شد داستان اینه که اولین دندونت لق شده بود و کنده نمیشد. فکر کردیم دندونتو قورت دادی. ولی حدس زدم که بعنوان خرده استخون انداخته باشیش رو سفره. در نهایت دندون کوچولوتو توی بشقاب پیدا کردم گفتم مال من باشه. می خواستم ازش عکس بگیرم و بذارم تو وبلاگت. اما دندونتو گذاشتی بالای پنجره و متاسفانه بعدش ناپدید شد این همون اولین دندونیه که در آورده بودی و ما بابتش ذوق کردیم و برات آش دندون پ...
23 فروردين 1398

فوتبالیست کوچولو

بردیا عاشق فوتبال شدی! باورت میشه؟ خوشم میاد که ببینم یه چیزی رو انقد دوست داری و براش تلاش می کنی. بووووس ️ ...
5 فروردين 1398