بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
برسام جونبرسام جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مهرک جونمهرک جون، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

هدیه ای برای تو

دریا

خاله جون ... امروز 29 دی ماه ... هوا خیلی خوب بود و ماتصمیم گرفتیم بریم دریا ... با خاله ها و ... خاله معصوم و خاله مهردخت و بابایی اینا امروز اولین باری بود که تو می رفتی دریا ... اما با اینکه خورشید تو آسمون بود هوا خیلی سرد بود ... تو و رها کوچولو زود خوابیدید و ما شمارو گذاشتیم تو ماشین ... و تمام مدت خواب بودین   ...
27 بهمن 1392

طراحی

بردیا جون خودتم نمی دونی این روزا چقـــــــــــد خوشمزه شدی ... دو تا دندون نمکی داری ... وقتی آهنگ پخش میشه می رقصی و سرتو به چپ و راست تکون میدی ... وقتی نیستی دل خاله برات خیلی تنگ میشه ... خودتو از دور پرت میکنی بغل من و مامانی خیلی هم شیطون و لوس شدی ... اصلا رو زمین نمی شینی دیروز که سرکار بودم دلم برات خیلی تنگ شد و از روی عکست طراحی کردم ... اما نمی دونم چقد شکل خودت شده ... ولی الان که نگاه می کنم به نظرم خیلی بد کشیدم قول میدم یه نقاش خوب بکشم و یه طرح خوشگل ازت بکشم. ...
27 بهمن 1392

اولین دندون ...!

بردیای ناقلا امروز ... 15آذر 92 ... به مناسبت اولین دندونی که درآوردی همه اینجا جمع شدن و برات آش دندون درست کردن. یک هفته قبل یعنی روز 8 آذر تو اولین دندون کوچولوتو درآوردی آشت خیلی خوشمزه شده ... خیلی زیاد ... حیف که تو نمی تونی زیاد بخوری فکر کنم تو خیلی خوشحالی که دیگه دندون داری و خیلی حس بزرگی بهت دست داده     ...
15 آذر 1392

بدون عنوان

بردیا جون کوچولو امروز ... 13 آبان ماه 92 ... تو برای بار اول پاهاتو آوردی بالا و شروع کردی به مکیدن شست پات هر وقت اینکارو میکنی همه ما می خندیم و تو خیلی با نمک میشی ... این روزا تو از خودت صداهای عجیب و غریب بامزه ای درمیاری و خیلی خیلی شیطون و بازیگوش شدی. چهره ها رو تشخیص میدی و تقریبا میدونی که اسمت بردیاست   ...
13 آبان 1392

تولدت مبارک ...

خاله جون ... قرار بود تو روز تولد من بیای ... یعنی روز ١٩ خرداد ... اما تو عجله کردی و شب ١٨ خرداد بدنیا اومدی . ضربان قلبت ضعیف شده بود و خانم دکتر (عالیشاه) گفت بردیا باید بیاد اینم عکسیه که بعد از اومدنت از بیمارستان به خونه ما ازت گرفتیم. یعنی وقتی ١ روزه بودی :     ...
28 بهمن 1392

آغاز ...

سلام بردیا جون خاله اینجارو برای تو ساخته ... و اینجا یه رازه و هیشکی ازش خبر نداره. اینجا برای تو می نویسم تا وقتی ١٨ سالت شد و من اون روز این وبلاگو بهت هدیه می کنم. قبل از اومدن تو من دلم می خواست دختر باشی ... و اولش فکر کردیم تو دختری ... اسمتو گذاشته بودیم آوا ... اما چند ماه بعد معلوم شد که تو بردیایی ! من خیلی نگران بودم که نتونم تورو بپذیرم ... اما حالا تورو از همه بیشتر دوس دارم عزیزم ...
24 خرداد 1392