بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
برسام جونبرسام جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مهرک جونمهرک جون، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

هدیه ای برای تو

بعد از مدتها!

سلام بردیای عزیزم :) بیشتر از یک ساله که برات ننوشتم. خاله واقعا سال سختی برامون بوده. تو قد کشیدی و بزرگ شدی ... روز تولدت تو صفحه فیسبوکم نوشتم: " تو درخشان ترین و جوان ترین برگ ... بر شاخسار درختان بهاری" / 2 ساله ی زیبای من تولدت مبارک چون صفحه فیسبوکمو پاک کردم اینو برات اینجا نوشتم ... دیگه چند ماه دیگه سه ساله میشی عزیزم ... وقتی کم کم حرف زدی به من گفتی آله (خاله) / بعدش گفتی آله عاله (خاله عادله)/ بعدشم اسممو گذاشتی آلالی و با زیباترین لحن صدام میکنی. دلم میخواد همیشه اینطوری صدام کنی خب آلالی ... بذار از شیرین زبونی هات بگم ... به نمک میگی "مینی" / به درسته میگی "لُلُسته"/ به مهدیه می...
21 بهمن 1394

احساس من به تو ...

تورا به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید ، دوست می‌دارم اندازه قطرات باران ، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان ، دوست می‌دارم تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت ، دوست می‌دارم تو را برای دوست داشتن ، دوست می‌دارم تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام ، دوست می‌دارم تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام ، دوست می‌دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و برای نخستین نگاه تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست می‌دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم ، دوست می‌دارم ...
16 آذر 1393

داری خیلی زود بزرگ میشی!

کوچولوی عزیزم ... نخودی نازم خیلی وقته برات ننوشتم ... ببخش چون این روزا خیلی کار دارم و فرصت نمی کنم. اما الان اومدم که از تو، برای تو بگم ... بردیای عزیزم توی بغل ما داری آروم آروم بزرگ میشی ... این روزها به حدی شیطون شدی که فکر نمی کنم جای بیشتری هم باشه برای شیطنت ... وقتی میای خونه ی ما انگار سونامی اومده ... همه جارو می ریزی به هم ... همه چیزو می شکنی اما خاله اصلا ناراحت نمیشه ... چون که می دونه تو داری با یه دنیای تازه آشنا میشی ... یک بار دیدم که به شدت با در قابلمه ور می رفتی انگار داشتی یه سیستم پیچیده رو بررسی می کردی و خاله به در قابلمه نگاه می کرد و با خودش می گفت این که چیزی نداره انقد کنجکاوش کرده...
16 آذر 1393

تو بی نظیری ...

عشق کوچولوی من ... بردیای عزیزم هیچ وقت تصور نکن کاری هست که نتونی انجامش بدی ... شاید بعضی افراد نتونن بعضی کارها رو خوب انجام بدن ... اما تو ... اینجا ... توی این دنیا هستی ... تا کارهایی که دیگران از انجام دادنش ناتوانن انجام بدی. تو همیشه می تونی یاد بگیری ... و به بهترین شکل همه کارهارو انجام بدی ... هیچ چیزی وجود نداره که نتونی یاد بگیری ... تو بهترینی ... و باهوشی ... تو کنجکاوی ... همه چیز رو می بینی و  حس میکنی ... من ایمان دارم ... و تو ... همیشه به خودت ایمان داشته باش ... از پس هر اتفاقی برمیای ... و هیچ چیزی توی این دنیا نمی تونه به تو پیروز بشه ... چون تو فراتر از دنیایی ... بردیا هیچ وقت غمگی...
26 مرداد 1393

موزیک من ... موزیک تو!

بردیای مهربان من ... دیروز این موزیک رو برای وبلاگت انتخاب کردم ... می دونم که کودکانه نیست ... اما فوق العاده زیبا و دوست داشتنیه ... بردیا ... این موزیک نوای زندگی من تو این روزهاست ... روزهای جوانی ... پر از اشتیاق و شور و آرزو ... و گاهی آرزوهای از دست رفته ... تنهایی و غم ... عشق ... همه اینها مثل رنگها در هم آمیخته میشه ... و نوایی بنام زندگی میسازه ... این مطلب احتمالا برای بار اول که بخونی برات کمی مبهمه ... اما وقتی به سن امروز من رسیدی ... 25 سالگی ... بهش گوش کن ... چشماتو ببند ... و به من فکر کن ... حتی اگر نبودم ... من همیشه دلتنگ تو هستم ... دوستت دارم شیرین مهربان من ... با تمام وجودم ... امیدوارم...
12 مرداد 1393

یک سال گذشت!

بردیای عزیزم ... یک سال از ورود تو به این دنیا میگذره ... زمان خیلی زود گذشت ... و مطمئنم خیلی خیلی زود خود تو این مطالب رو می خونی ... و نمی دونم که اون روز من و تو کنار هم هستیم یا نه ... چون هیچ چیز توی این دنیا قابل پیش بینی نیست ... روز تولدت ما برات جشن گرفتیم ... همه دوستات اونجا بودن ... مه نیا و بهداد، نیایش، ماهان و کیان ... و همه برای تو شادی کردن ... با اینکه تو از قبل فوت کردن رو بلد نبودی اما اون روز شمع تولدتو خودت فوت کردی و این خیلی برای ما هیجان انگیز بود ... من بابت این همه هوش به تو افتخار می کنم عزیزم تو عاشق کیک باب اسفنجیت شدی و بهش ناخونک میزدی... اون روز کلی از اون کیک خوردی... حتی نصف کیک خاله رو هم خوردی وق...
25 خرداد 1393

چند روز به شدت سخت ...!

عزیزم ... چند وقت پیش تو به شدت مریض شدی ... و دو روز تو بیمارستان بستری بودی ... من خیلی برات گریه کردم تمام شب تو بیمارستان بودی و من تمام شب خواب دیدم دارم تو بیمارستانها دنبال کسی می گردم ... دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت مریض بشی ... تو باید خیلی قوی باشی ... مثل خاله   ...
10 خرداد 1393

تاتی ...

جیجیک خاله 22 اردیبهشت ما اومدیم خونتون مهمونی ... وتو واسه اینکه بیای بغل خاله ... دو سه قدم تاتی کردی و ما ذوق کردیم و جیغ زدیم !!! بعدشم 6 قدم رفتی ... اما خیلی تنبلی و همش میخوای بیای بغل خاله ... وقتی هم تاتی میکنی بلند جییییییغ میزنی و گریه میکنی تازه اون شب هرچی بهت هندونه می دادیم نمی خوردی ... اما وقتی من هندونه می خوردم دست می کردی تو دهنم و هندونه هارو میاوردی بیرون و می خوردی خرابکاری هات همینطوری داره بیشتر میشه ... چون چند شب پیش تورو بردم سوپر مارکت و برات بیسکوییت خریدم ... تو همونجا بیسکوییت رو باز کردی ... و شروع کردی به خوردنش ... وقتی رفتیم سوپرمارکت بعدی ... بیسکویت رفت تو حلقت و رو خا...
2 خرداد 1393