بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
برسام جونبرسام جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مهرک جونمهرک جون، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

هدیه ای برای تو

برای فرداها

  بردیا و برسام عزیزم... از این پس برای هر دوی شما اینجا می نویسم... حالا که در حال نوشتنم در روز هفتم اردیبهشت سال ۹۷ هستیم... یک روز بهاری زیبا... و من تنها گوشه ی خانه نشسته ام و تفکر می کنم... لازم دیدم که برای شما دو عزیزتر از جانم بنویسم تا خطاهای آلالی را تکرار نکنید... بردیا و برسام... گلهای قشنگ زندگی من هرگز فراموش نکنید، از انسانهای ناهنجار و دوستان بد دوری کنید... آنها با خنده و شوخی زیر پوست زندگیتان می روند و گمان می کنید ساده و بی آلایشند. اما آدمهای ناهنجار ، میان تهی و نادان هستند. آنها در یک نقطه به شما آسیب و صدمه خواهند رساند. هرگز فراموش نکنید و در زندگی فقط و فقط انسانهای فهیم و باشعور، اهل مطالعه...
7 ارديبهشت 1397

عشق

عمه بزرگش ازش می پرسه: عمه جون، منو بیشتر دوس داری یا عمه کوچیکه؟ بردیا: آلالی عمه: اینو که همه دنیا می دونن. بین من و عمه کوچیکه کدومو بیشتر دوس داری؟ بردیا: خب تو بگو آلالی که من بگم آلالی! من : قلبم   عکس: عید ۱۳۹۷ بندر انزلی ...
3 ارديبهشت 1397

بدون عنوان

خرگوشکم... صادق که باشم باید بگم تو بهترین هدیه این زندگی برای من هستی. خاله تو بودن، یا آلالی تو بودن زیباترین حس دنیاست... لحظات با تو بودن بی نهایت شیرینه... وقتی می خوای بازی کنی ازم می پرسی خسته ای؟ منو ببخش که همیشه داغون و خستم ولی می دونی که حاضرم برای شاد بودنت جونمو بدم. و راسش چند روز پیش که به مامانی گفتی: آخه چرا عصبانی هستی همش، مثل آلالی مهربون باش قند توی دلم آب شد  😊وقتی نوزاد بودی می بوسیدمت و می گفتم زود بزرگ شو دستاتو بگیرم و با هم بریم برات کلی خوراکی بخریم همه بهم می خندیدن و می گفتن تا اون وقت شوهر کردی و رفتی... حالا برات میگم آلالی یه روز که بزرگ شدی بهم زنگ میزنی میگی آماده شو بریم بیرون، با ماشینت میای د...
30 مهر 1396

هدیه تو

مامانم دست کرده بود تو کیفم یه چیزی برداره، بهم میگه این دیگه چیه تو کیفت؟ میگم بردیا جونم بهم هدیه داده 😊 یکی از بهترین هدیه هاییه که تو زندگیم گرفتم  😊 قبلا پستونک آبیشو تو کیفم نگه می داشتم... گاهی تو یه روز شلوغ و پر دغدغه با عجله دست می کنی تو کیفت و یهو... وقتی می بینیش می تونی متوقف نشی و لبخند نزنی؟  🌺 ❤     ...
30 مهر 1396

بردیای قشنگم...

تو نوشتن خیلی تنبلی می کنم. ولی به نفع توئه. ممکنه اگه مطالب زیاد باشه خسته بشی. بذار خلاصه برات بگم. تو دیگه بزرگ شدی... بزرگ و عاقل... شیرین زبون و باهوش... هنوز خیلی خوب جملاتو بلد نیستی.... ولی وقتی خوب یاد بگیری دلم خیلی تنگ میشه برای این حرف زدنت... که مثلا رو مداد من این شکلی نویسیده   من نریزیدم   پزیدن، نگه گرفتن به جای نگه داشتن و خیلی کلمات دیگه که بعدها دلم تنگ میشه برا شنیدنش... داری رابطه مناسبی با برسام پیدا می کنی... اون خیلی خونگرم و بانمکه و عاشقته... عاشق بازی کردن با تو... تو گاهی عزیزدلم صداش می کنی و ما واقعا لذت می بریم... گاهی بشدت مراقبشی... اما گاهی صداش می کنی لجن :) راسش بین خودمون بمونه اما خ...
30 مهر 1396

بدون عنوان

2عزیزدلم.. مدت زیادی گذشته و من چیزی ننوشتم... فرصت کمی داشتم عزیزم... کار کردن توی فروشگاه روزای سختی برام ساخت اما گذشت...  تو این مدت اتفافات جالبی افتاد.. مهم ترینش اینه که تو دیگه تنها نیستی و حالا یه داداش کوچولو داری... ظاهرا کنار اومدن باهاش برات خیلی سخت بود... تو خیلی حساس و یه کم محافظه کاری درست شبیه خودم... و من برای احساسات خوشگلت یه کم نگرانم.... اما حالا که برسام دندون درآورده و بزرگتر شده تو هم داری بهش علاقمند میشی و باهاش بازی می کنی... بردیا.... بی نهایت بازیگوشی.... اما من همیشه مراقبم کسی بهت اعتراض نکنه چون می دونم که نو داری خلاقیتت رو رشد میدی و از این بابت واقعا خوشحالم.... این روزا نقاشی های زیبایی ب...
14 آذر 1395

یکم اسفند 94

عزیزم ... این روزا کار جدیدی پیدا کردم ... دیشب که رفتم خونه ازم پرسیدی کجا بودی؟ گفتم سرکار ... گفتم دیگه سرکار قبلیم نمیرم ... جمع کردن ... گفتی وقتی درست شد دوباره برو سرکار ... گفتم چرا؟ گفتی پول دربیاری برام شکلات بخری! دیشب خیلی تب داشتی و کلی بهونه گرفتی :) نذاشتی آلالی خسته بخوابه ... وقتی مامانی داشت برات شیاف میذاشت ساعت 6 صبح با صدای جیغت بیدار شدم. آرومت کردم و اومدی تو تختم خوابیدی... شیطون بلای من ...   ...
1 اسفند 1394

27 آذر 94 نوشتم :

یادگرفتی که حالابه جای آلالی بهم بگی عادله ... گرچه بهت گفته بودم دلم میخواد تا ابد صدام کنی آلالی ... صدام کنی آلالی .. که اگرزبانم لال به 50 سالگی رسیدم یادم بیاد که چطورتوبغلم بزرگ شدی ... اولین ترس از روبرو شدن با تو ... وبعد توی گستاخ قلبم روشکافتی وبهترین نقطه اش نشستی ...یادم بیاد که 24 ساله بودم که بدنیا اومدی ... که چطورمثل جوجه اردکها باهم تو حموم بازی میکردیم ... چطورباهم روتختم یا روی مبل با تمام وجود بالا وپایین می پریدیم ... وتورو، روی دستام به اوج میرسوندم وهلیکوپترمیشدی وازبالا،غربت پایینی هارو تماشا میکردی ... صدام کن آلالی ... که یادم نره با تو،چطور پرنده ی آزاد شعر فروغ بودم ... پرنده ای که روزنامه نمیخواند وقرض نداشت وآدم...
21 بهمن 1394

30 تیر 93 نوشتم:

ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﻮ ... ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ... ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻮﺩ .. ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻋﺰﯾﺰ .... ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻮﺩ ... ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩ .... ﺍﻭﻥ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻇﺮﯾﻒ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ... ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺭﯾﺪ ... ﻭ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ .... ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ... ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻭﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ .... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ... ﻭ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺯﻥ ... ﻭ ﻣﺜﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ .... ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻃﻌﻢ ﺣﻘﺎﺭﺕ ...
21 بهمن 1394