بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
برسام جونبرسام جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مهرک جونمهرک جون، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

هدیه ای برای تو

بدون عنوان

2عزیزدلم.. مدت زیادی گذشته و من چیزی ننوشتم... فرصت کمی داشتم عزیزم... کار کردن توی فروشگاه روزای سختی برام ساخت اما گذشت...  تو این مدت اتفافات جالبی افتاد.. مهم ترینش اینه که تو دیگه تنها نیستی و حالا یه داداش کوچولو داری... ظاهرا کنار اومدن باهاش برات خیلی سخت بود... تو خیلی حساس و یه کم محافظه کاری درست شبیه خودم... و من برای احساسات خوشگلت یه کم نگرانم.... اما حالا که برسام دندون درآورده و بزرگتر شده تو هم داری بهش علاقمند میشی و باهاش بازی می کنی... بردیا.... بی نهایت بازیگوشی.... اما من همیشه مراقبم کسی بهت اعتراض نکنه چون می دونم که نو داری خلاقیتت رو رشد میدی و از این بابت واقعا خوشحالم.... این روزا نقاشی های زیبایی ب...
14 آذر 1395

یکم اسفند 94

عزیزم ... این روزا کار جدیدی پیدا کردم ... دیشب که رفتم خونه ازم پرسیدی کجا بودی؟ گفتم سرکار ... گفتم دیگه سرکار قبلیم نمیرم ... جمع کردن ... گفتی وقتی درست شد دوباره برو سرکار ... گفتم چرا؟ گفتی پول دربیاری برام شکلات بخری! دیشب خیلی تب داشتی و کلی بهونه گرفتی :) نذاشتی آلالی خسته بخوابه ... وقتی مامانی داشت برات شیاف میذاشت ساعت 6 صبح با صدای جیغت بیدار شدم. آرومت کردم و اومدی تو تختم خوابیدی... شیطون بلای من ...   ...
1 اسفند 1394

27 آذر 94 نوشتم :

یادگرفتی که حالابه جای آلالی بهم بگی عادله ... گرچه بهت گفته بودم دلم میخواد تا ابد صدام کنی آلالی ... صدام کنی آلالی .. که اگرزبانم لال به 50 سالگی رسیدم یادم بیاد که چطورتوبغلم بزرگ شدی ... اولین ترس از روبرو شدن با تو ... وبعد توی گستاخ قلبم روشکافتی وبهترین نقطه اش نشستی ...یادم بیاد که 24 ساله بودم که بدنیا اومدی ... که چطورمثل جوجه اردکها باهم تو حموم بازی میکردیم ... چطورباهم روتختم یا روی مبل با تمام وجود بالا وپایین می پریدیم ... وتورو، روی دستام به اوج میرسوندم وهلیکوپترمیشدی وازبالا،غربت پایینی هارو تماشا میکردی ... صدام کن آلالی ... که یادم نره با تو،چطور پرنده ی آزاد شعر فروغ بودم ... پرنده ای که روزنامه نمیخواند وقرض نداشت وآدم...
21 بهمن 1394

30 تیر 93 نوشتم:

ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﻮ ... ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ... ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻮﺩ .. ﻭ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻋﺰﯾﺰ .... ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻮﺩ ... ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩ .... ﺍﻭﻥ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻇﺮﯾﻒ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ... ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺭﯾﺪ ... ﻭ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ .... ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ... ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻭﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ .... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ... ﻭ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺯﻥ ... ﻭ ﻣﺜﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ .... ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﻮﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻃﻌﻢ ﺣﻘﺎﺭﺕ ...
21 بهمن 1394

بعد از مدتها!

سلام بردیای عزیزم :) بیشتر از یک ساله که برات ننوشتم. خاله واقعا سال سختی برامون بوده. تو قد کشیدی و بزرگ شدی ... روز تولدت تو صفحه فیسبوکم نوشتم: " تو درخشان ترین و جوان ترین برگ ... بر شاخسار درختان بهاری" / 2 ساله ی زیبای من تولدت مبارک چون صفحه فیسبوکمو پاک کردم اینو برات اینجا نوشتم ... دیگه چند ماه دیگه سه ساله میشی عزیزم ... وقتی کم کم حرف زدی به من گفتی آله (خاله) / بعدش گفتی آله عاله (خاله عادله)/ بعدشم اسممو گذاشتی آلالی و با زیباترین لحن صدام میکنی. دلم میخواد همیشه اینطوری صدام کنی خب آلالی ... بذار از شیرین زبونی هات بگم ... به نمک میگی "مینی" / به درسته میگی "لُلُسته"/ به مهدیه می...
21 بهمن 1394

احساس من به تو ...

تورا به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید ، دوست می‌دارم اندازه قطرات باران ، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان ، دوست می‌دارم تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت ، دوست می‌دارم تو را برای دوست داشتن ، دوست می‌دارم تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام ، دوست می‌دارم تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام ، دوست می‌دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و برای نخستین نگاه تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست می‌دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم ، دوست می‌دارم ...
16 آذر 1393

داری خیلی زود بزرگ میشی!

کوچولوی عزیزم ... نخودی نازم خیلی وقته برات ننوشتم ... ببخش چون این روزا خیلی کار دارم و فرصت نمی کنم. اما الان اومدم که از تو، برای تو بگم ... بردیای عزیزم توی بغل ما داری آروم آروم بزرگ میشی ... این روزها به حدی شیطون شدی که فکر نمی کنم جای بیشتری هم باشه برای شیطنت ... وقتی میای خونه ی ما انگار سونامی اومده ... همه جارو می ریزی به هم ... همه چیزو می شکنی اما خاله اصلا ناراحت نمیشه ... چون که می دونه تو داری با یه دنیای تازه آشنا میشی ... یک بار دیدم که به شدت با در قابلمه ور می رفتی انگار داشتی یه سیستم پیچیده رو بررسی می کردی و خاله به در قابلمه نگاه می کرد و با خودش می گفت این که چیزی نداره انقد کنجکاوش کرده...
16 آذر 1393